یک پیرمرد به همراه پسرش در یک زرعه کوچک کار می کرد. آنها تنها یک اسب
داشتند اما همان اسب نیز روزی فرار کرد. همسایه ها همه گفتند:((چه
وحشتناک…!چه بداقبالی بزرگی!)). اما پیرمرد دهقان گفت: کسی چه می داند که
آیا این بداقبالی است یا خوش اقبالی. یک هفته بعد اسب ازکوهستان بازگشت در
حالی که پنج مادیان وحشی را نیز به داخل انبار می آود…همسایه ها گفتند:(چه
جالب!چه خوش اقبالی بزرگی!)). پیرمرد دهقان گفت:((کسی چه میداند که این خوش
اقبالی است یا بداقبالی…))روز بعد وقتی پسر سعی داشت یکی از اسب ها را رام
کند از ترک اسب روی زمین افتاد و پایش شکست. دوباره همه گفتند:چه بداقبالی
بزرگی! ام مدتی بعد ارتش امپراتوری از راه رسید و تمام جوانان سالم
وتندرست را برای رفتن به جنگ همراه خود برد. از آنجا که پسر دهقان پیر سالم
نبود و ه دردشان نمی خورد او را با خود نبردند.حال این بداقبالی بود یا
خوش اقبالی!!!