سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 64
بازدید دیروز : 7
کل بازدید : 2170283
کل یادداشتها ها : 596
خبر مایه


 

یک پیرمرد به همراه پسرش در یک زرعه کوچک کار می کرد. آنها تنها یک اسب
داشتند اما همان اسب نیز روزی فرار کرد. همسایه ها همه  گفتند:((چه
وحشتناک…!چه بداقبالی بزرگی!)). اما پیرمرد دهقان گفت: کسی چه می داند که
آیا این بداقبالی است یا خوش اقبالی. یک هفته بعد اسب ازکوهستان بازگشت در
حالی که پنج مادیان وحشی را نیز به داخل انبار می آود…همسایه ها گفتند:(چه
جالب!چه خوش اقبالی بزرگی!)). پیرمرد دهقان گفت:((کسی چه میداند که این خوش
اقبالی است یا بداقبالی…))روز بعد وقتی پسر سعی داشت یکی از اسب ها را رام
کند از ترک اسب روی زمین افتاد و پایش شکست. دوباره همه گفتند:چه بداقبالی
بزرگی! ام مدتی بعد ارتش امپراتوری از راه رسید و تمام جوانان سالم
وتندرست را برای رفتن به جنگ همراه خود برد. از آنجا که پسر دهقان پیر سالم
نبود و ه دردشان نمی خورد او را با خود نبردند.حال این بداقبالی بود یا
خوش اقبالی!!!

  
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد : من کور هستم لطفا کمک کنید.
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت ، فقط چند سکه در داخل کلاه بود ، او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد : چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد : امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!
  
در تاریخ 1359 شمسی اتفاقی بوقوع پیوست که افکار عمومی مردم مصر را به خود معطوف کرد این اتفاق چنین بود : مرد سی وسه ساله ای به نام عبدلعزیز ملقب به ابوکف که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود وبه نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه کانال سوئز به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ناچار جبهه راترک کرده به شهر خود بازگشت تادر کنار مادر وبرادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد .

 

 ادامه مطلب...

  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ